خاطره ای از سردار شهید همت
بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن. حاجي (شهید همت) داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد. هنوز قاشق اول را نخورده، رو كرد به عباديان و پرسيد «عبادي ! بچه ها شام چي داشتن ؟ »
ـ همينو .
ـ واقعآ ؟ جون حاجي ؟
نگاهش را دزديد و گفت «تن رو فردا ظهر ميديم.»
حاجي قاشق را برگرداند.غذا توي گلوم گير كرد.
ـحاجي جون، به خدا فردا ظهر به شون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت«به خدا منم فردا ظهر مي خورم.»
........................................................
ما کجا ، اونا کجا !!!!!!
نظرات شما عزیزان:
|