عنوان : اندیشه های نیچه
افکار نیچه و سر انجامش: فردریك ویلهیم نیچه در سال 1844 در شهر روكن از ایالت زاكسن آلمان به دنیا آمد و در رشته الهیات تحصیل كرد ولی آن را ترك و به مطالعه زبانهای كهن روی آورد و در سن 25 سالگی به عنوان استاد زبانشناسی زبانهای كهن و استاد فلسفه كلاسیك در دانشگاه بازل مشغول بكار شد و دوستی با واگنر موسیقیدان تأثیر عمیقی بر شخصیت او گذاشت. تجلیل از واگنر ستایش از (ابر مرد) بود اما هنگامی كه واگنر از در دوستی با مسیحیت و دین در آمد دوستی با او را ترك كرد و او را به شدیدترین وجه مورد انتقاد قرار داد.وی در سال 1889 تعادل فكری خویش را از دست داد و یازده سال بقیه عمرش را در حالت جنون گذراند و خواهرش پرستار او بود.
نویسنده : Iran Art News
از نظر نیچه فیلسوفی كه درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. پس از نظر وی فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین. او معتقد است كه باید بیش از خواست حقیقت جستجو كنیم. نیچه مسیحیت و متافیزیك را نیهیلیسم یا انكار زندگی و جهان گذران را به نام حقایق جاویدان و ثابت می داند زیرا خشك مذهبان به دنبال هیچ مطمئن هستند تا چیز نامطمئن.
نیچه نیاز آدمی به متافیزیك را باطل می داند. او ابدی و بخش ناپذیر بودن روح را كه طبق اندیشه مسیحی ست به تمسخر می گیرد اگرچه علم به جای روح ذهن و عاطفه را جایگزین كرده است. از نظر نیچه علم جهان را توضیح نمی دهد بلكه تفسیر می كند و در واقع معنایی برای وجود نباید در نظر گرفت.
نیچه مفاهیمی مانند خدا و گناه را بازیچه های كودكانه برای بشر می داند. او عبادت دینی را نتیجه بیكاری و فراغت آدمی می داند و می گوید كه كسانی كه بدون دین زندگی می كنند افرادی پركار هستند كه وقتی برای عبادات دینی ندارند ولی نسبت به آن بی تفاوتند و اگر از آنها بخواهند آن را انجام می دهند. نیچه خداگرایی انسان را نشانه ترس او، از دست یافتن به حقیقت و گرایش او به تحریف معنای زندگی می داند. از نظر نیچه دین برای فرمانروایان وسیله رسیدن به قدرت است. دین به فرمانبران انگیزه و وسوسه قدرت طلبی در آینده و به مردم عادی احساس آسایش و رضایت از زندگی را می دهد. نیچه می گوید كه دین برای پرستاری كردن از آدمی و پایان دادن به رنج های او آمده ولی بر رنج هایش می افزاید! و آنچه را كه باید نابود شود را نگه داشته و سبب پست شدن آدمی شده است طوری كه بیمارگونه احساس عذاب وجدان می كند.
نیچه نتیجه عشق به یك نفر را به زیان دیگران می داند و نتیجه می گیرد كه عشق به خدا همچون عشق به یك نفر است و به زیان دیگران تمام می شود. وی همچنین می گوید كه آنچه آدمی را والا می كند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها. او می گوید كه كسی كه جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد! و كسی كه خود را خوار بشمارد به عنوان خوارشمارنده باز هم خود را بزرگ خواهد دانست. او حقیقت را به دریا تشبیه می كند كه چون نمك آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی كند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود كه تشنگی اش را رفع نخواهد كرد. انسان نمی تواند از غرایز خود فرار كند. وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش برمی گردد. كسی كه دلش را به بند بكشد جانش را آزاد كرده است. گاهی ظواهر انسان را فریب می دهد مثلا سردی بیش از حد و یخ زدگی می تواند انگشت را بسوزاند و سوزان به نظر آید! آدمی كه از بی اخلاقی اش شرمگین است در نهایت از اخلاق خودش هم شرمگین خواهد بود. از نظر نیچه مردان بزرگ فقط آرمان های خود را نمایش داده اند. خطر خوشبختی در این است كه آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هركسی را نیز. هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلكه ما آن را اخلاقی تفسیر می كنیم. كسی كه بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله می گیرد. استعداد آدمی را می پوشاند و وقتی استعدادش كاهش یافت آنچه هست نمایان می شود. كسی كه آرمان نداشته باشد كمتر لاابالی ست تا كسی كه راه رسیدن به آرمانش را نمی داند.
نیچه معتقد است كه فلاسفه تا قبل از او اخلاق را نشكافته اند بلكه برایش حجت آورده اند و آنچه گفته اند فقط بر مبنای تجربه محدود خودشان بوده است.
نیچه تعریف می كند كه در روم قدیم ترحم به دیگری از اخلاق نبود بلكه ماورای اخلاق بود. او در جامعه اروپای عصر خود دو عامل ترس و ترحم را می بیند كه شكل دهنده آن روز اروپا بود. سوسیالیسم و ادعای جامعه آزاد در نظر نیچه یك گرایش بیمارگونه است كه مردم را با ضعف روحی بار می آورد و ترحم را در آنها برمی انگیزد. چنین جامعه ای از نظر او رو به تباهی ست و فیلسوفان آینده باید چاره ای برای آن پیدا كنند.
نیچه معتقد است كه یك فرد برای فیلسوف شدن باید سلسله مراتبی را طی كند و سنجشگر شك آور جزم باور و تاریخگزار باشد و نیز شاعر و جهانگرد و... تا از تجربیاتی كه كسب كرده بتواند از عمق به بلندای معانی برود و اینها لازمه فیلسوف شدن است اما شرط لازم آن آفرینش ارزش هاست. نیچه می گوید كه فیلسوفان آینده باید زمان را كوتاه كنند و همه حقیقت ها و ارزش های تعریف شده در گذشته را بررسی كنند و ارزش های جدید بیافرینند. آنها فرمانروا و قانونگذار هستند و بایدها را تعیین می كنند كه بشر از كجا شروع كند و به كجا برود. خواست حقیقت آنها خواست قدرت است. نیچه وجود این نوع فیلسوفان را لازم می داند. فیلسوف باید به جای دوستدار خردمندی، دیوانه ای با پرسش های خطرناك باشد كه قصد رفتن راه های نرفته را دارد و از ارزش گذاری های امروزین كه ریاكارانه است دوری كند و آرمانش عظمت باشد كه همانا قوت اراده است و بشر سست اراده امروز از آن دور است و چه بسا فضیلت هایی كه به دلیل فضیلت های جستجو شده بشر امروز در خاك دفن شده است و فیلسوف باید به دنبال پیدا كردنش باشد. چنین كسی سرشار از اراده است. فراسوی نیك و بد و سالار فضایل خود است.او تنهاترین است و عظمتش در همین است یعنی چنان پهناور كه پر. فلسفیدن از نظر نیچه دشوار است چون آموزاندنی نیست بلكه به تجربه حاصل می شود.
نیچه درباره فضیلت خود كه وجدان نیك می نامد می گوید كه از نوع فضیلت نیاكان وی نیست. او رفتار بشر مدرن را متغیر می داند مثل ستارگان كه از نور خورشیدهای متعدد رنگ می گیرند. فراسوی نیك و بد ورای ارزش ها نگریستن بشر به وجود خود رسیدن به ابر انسان یا انسان كامل است كه به خدا نزدیك تر است تا بشر. دریافت اخلاق مثل یك وضع یعنی اخلاق را نسبی و مربوط به وضع بشری دانستن سبب دلزدگی از آن شده نتیجه درباره دین هم چنین است. كسانی كه مردم از آنها به صاحبان اخلاق یاد می كنند اگر ما اشتباهشان را ببینیم از ما به بدی یاد خواهند كرد حتی اگر دوست ما باشند. نیچه حكم به اخلاق كردن و به این حكم محكوم كردن را مخصوص افراد تنگ جان می داند كه برای گشاده جانان در نظر می گیرند تا با صدور این حكم به معنویت برسند. نیچه رابطه بین معنویت و اخلاق آنان را زیر سئوال می برد.
نیچه می گوید كه همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایه فكر می كنند كه افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه در نظر نیچه از سطحی نگری و ریاكاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست. حرف كسانی كه می گویند عشق بری از خودخواهی ست برای نیچه خنده دار است زیرا او همه چیز را طبق خواست قدرت می داند. مطلق بودن احكام اخلاقی از دیگر مواردی ست كه نیچه با آن مخالف است. او می گوید كه آنچه برای یك نفر سزاوار است نمی توان گفت برای فرد دیگر هم سزاوار است. به عنوان مثال انكار نفس و افتادگی سزاوار یك فرمانده نیست و برایش فضیلت محسوب نمی شود. حكم یكسان صادر كردن برای همه از نظر نیچه غیر اخلاقی ست. نیچه درباره ترحم معتقد است كه كسانی كه در خود احساس حقارت می كنند به دیگران رحم می كنند اما به دلیل غرورشان دم نمی زنند! یعنی درد می كشند و می خواهند با دیگران هم دردی كنند. از نظر او كسانی كه با دیگران همدردی می كنند به دلیل دردمند بودن خودشان است.
از نظر نیچه قدرت روح دراز آن خود گرداندن است و احساس رشد به احساس قدرتمندی می رسد. او مرد را خواهان حقیقت می داند اما زن را موجودی سحطی نگر معرفی می كند. نیچه مخالف دموكراسی ست و نتیجه آن را پرورش بردگی و جباری می داند.
او روح آلمانی را دارای تضاد و ناپایداری و بی ثباتی می داند و موسیقی آلمانی را به دو نوع اروپایی و وطنی تقسیم می كند. او نبوغ را بر دو نوع می داند: یا بارور می كند (مثل مرد) یا بارور می شود (مثل زن). نیچه خود را آلمانی خوب نمی داند بلكه اروپایی خوب می داند و از میهن گرایی افراطی آلمانی ها بیزار است. از نظر او انگلیسی ها مردمی سرسخت و جدی هستند در حالی كه فرانسوی ها ظریف و رمانتیك اند و آلمانی ها دچار تضاد فكری هستند. نیچه اختلاف طبقاتی را از ضروریات جامعه برای اشتیاق به پرورش حالت های والاتر كمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس می داند. او آغاز همه فرهنگ ها را بربریت می داند. از نظر او تكان خوردن بنیان عواطف یعنی زندگی در اثر آشوب غرایز باعث تباهی می شود. او جامعه را برای جامعه نمی داند بلكه برای هستی بالاتر می داند. اجحاف نكردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری اصل بنیادی جامعه است ولی خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره كشیدن از دیگران است كه ناتوان ترند. زندگی از نظر نیچه خواست قدرت است و بهره كشی به ذات زندگی تعلق دارد و كاركرد بنیادی اورگانیسم است. نتیجه خواست زندگی خواست قدرت است كه باعث خواست بهره كشی می شود.
نیچه اخلاق را به دو نوع اخلاق فرمانروایان و اخلاق بردگان یا زیردستان تقسیم می كند. اخلاق فرمانروایان تعیین كننده والا و پست است. او خود انسان والا را معیار ارزش می داند و اوست كه ارزش آفرین است نه كردار او. او از زیردستانش دستگیری می كند نه به خاطر دلسوزی و رحم بلكه به خاطر قدرتمندی اش. او ضد از خود گذشتگی و نرمخویی ست و به خاطر خودخواهی اش بالاتر از خود را نمی بیند بلكه پایین تر از خود را می بیند.او به سنت و دیرسالی تعلق دارد. در مقابل چنین اخلاقی اخلاق بردگان است كه بدبین هستند و قدرتمندان را محكوم می كنند. آنها برای كشیدن بار زندگی اخلاق شكیبایی رحم و سودمندی را دارند. از نظر آنها هر چه ترس انگیز است شر است. پس فرد بی ضرر و احمق خوب است. فرق بین این دو اخلاق اشتیاق به آزادی و شادی از آن است. نیچه عشق را فریبنده و ویرانگر می داند نه نجات بخش. او می گوید كه با رنج عمیق درونی آدمی از دیگران جدا می شود و والا می شود. انسان های آزاده دل شكسته و پر غرور خود را پنهان می كنند. نیچه معتقد است كه پاكی نفس جدایی می آورد. او هر امتیازی را وظیفه دانستن و از مسئولیت فروگذار نكردن و آن را به دیگران محول نكردن را از نشانه های والا بودن می داند. آدم های والا كمتر زخم و آسیب می بینند. او می گوید كه با دیگران بودن آلودگی می آورد. چهار فضیلتی كه نیچه مطرح می كند عبارت است از: دلیری درون بینی همدلی و تنهایی كه گرایش به آنها سبب پاكی می شود. از نظر او آنچه والا بودن یك فرد را ثابت می كند كرده های او نیست چون بیخ و بن آنها معلوم نیست و معانی مختلف دارند بلكه ایمان اوست. فرد خلوت نشین می گوید كه واقعیت در كتاب های نیست و فیلسوف آن را پنهان می كند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد فهمیده شدن چون می داند كه كسانی كه او را بفهمند به سرنوشت او یعنی رنج كشیدن در دنیا دچار خواهند شد.
ارسال : بتول شاه كرمی منبع : www.karajneed.com
فراسوی نیك و بد- نیچه- ترجمه داریوش آشوری- انتشارات خوارزمی- ۱۳۷۹- تهران
افكار و سخنان نیچه : نیچه سخنان و حرفهایی را زده است كه خلاف آن چیزی است كه جامعه و مردم آن را در تبادلات اجتماعی دریافتهاند البته اگر سخنان نیچه در باب بحثهای فلسفی پیچیده بود كه در محافل فیلسوفان مطرح میشد شاید جای تعجب نبود لكن او سخنانی بسیار عامیانه را كه با فرهنگ مردم و منشهای مردم سرستیز داشت بر زبان جاری كرده است او این سخنان را بسیار شاعرانه و قدرتمند گفته است بطوری كه تأثیرش را گذاشته و كتابهای او از پر فروشترین كتابها گردیده است و اندیشهاش به بحث گذاشته میشود.
او در مورد سقراط حكیم بزرگ یونان و معلم اخلاق گفته است كه (سقراط یك سوء تفاهم بود) و همچنین در مورد دین مسیحیت نیز كه به طرز افراطی از آموزههای اخلاقی سرشار است میگوید كه (مسیحیت یك سوء تفاهم بود).
در مورد خداوند كه داستایوسكی میگوید اگر خداوند نباشد هر كاری مجاز میشود نیچه گفته است كه (خدا مرده است). او در مورد خود گفته است كه (من انسان نیستم من دینامیتم) .
عقاید اخلاقی :
نیچه نخست تحت لوای زرتشت حكیم پارسی با این طرز تفكر مبارزه كرد و « چنین گفت زرتشت » را در این رابطه نوشت . او برآمدن انسان جدیدی را كه همان (ابر مرد) است اعلام میكند.
نیچه در قبال اخلاق سنتی موضعی كاملاً مخالف اختیار كرد و گفته است كه « مجموعه اخلاق نیك خواهانه یك سوء تفاهم بود » از نظر او اینكه انسان باید انسانیتش را به معنای تام و تمام در خود محقق سازد و اینكه « رسد آدمی به جایی كه به جز خدا نباشد » و اینكه انسان باید اراده و فهم خود را در چارچوب یك زندگی نیك شكوفا كند و در هماهنگی با طبیعت و انسانهای دیگر و خود از عقل و یا از سایر منابع اندیشه مثل وحی كمك بگیرد همه و همه یك خطای بزرگ است. از منظر نیچه انسان زمانی كامل و سعادتمند است كه (فراسوی نیك و بد) زندگی كنند.
نیچه اخلاق را نه زاینده فرهنگ جامعه و نه احساسات فرد میداند. نه نسبیگرائی فرهنگی را میپذیرد و نه احساس گرائی را.
او انسانها را به دو طبقه تقسیم میكند طبقه سروران و بردگان كه هر كدام از این طبقه اخلاق خاص خود را دارند. نزد سروران مفاهیم (نیك ـ بد) همردیف مفاهیم (ادب و بیحرمتی) است. این طبقه رفتارها و اخلاقیات كه با ترس و یا همدردی مترادف هستند را بد میخوانند و رفتار و اخلاق غرورآمیز ـ برتر ـ سرورمابانه ـ خوب هستند.
این گروه بر توان و قوای خود اعتماد میورزند و درصدد ارضای آرزوها و تمنیات خود بر میآیند و بطور طبیعی علیه انسانهای فرودست خصومت میورزند و فروتنی و گذشت را به مسخره میگیرند.
طبقه بردگان ، اخلاق ، گرایشات و آرزوهای سروران را محكوم میكنن. در این طبقه همچنان كه قدرت و جاهطلبی طبقه سروران بد و ضد اخلاق تلقی میگردد خصلتهای بردگان اخلاقی خوب توصیف میشود در حقیقت چون باید از سروران تبعیت كنند و فرمانبردار باشند در نظر آنان فرمانبرداری ، اخلاق خوبی است و غرور اخلاقی بد و همچنین در این رابطه صبر ، مهربانی ، برادری ، هم زیستی ، محبت فضیلت محسوب می شود.
نظام اخلاقی نیچه برآمده از تصور او از انسان است از اینكه انسان هنگامی به مقام انسانیت نائل میشود كه قابلیتهای انسانی خود را با عقل و اراده محقق سازد از نظر او كاریكاتوری از (ابرمرد) و از زندگی است. از نظر او انسان هنگامی مجال و فرصت شكوفاشدن دارد كه بتواند هر گونه مقاومتی را در هم بشكند و از خود ابر مرد بسازد او معتقد است كه مراقبت و اعمال تحكم بر اراده و فهم (اراده بر قدرت) ، یعنی موتور زندگی را محدود میسازد. انسان هنگامی سرور خواهد بود كه خود را در دریای جاویدان زندگی در اندازد و با او پیش رود.
نگاه انتقادی :
نیچه نه تنها خدا را بلكه انسان را نفی كرده است آن هم با تندترین جملات كه تاكنون هیچ كس جرئت ابراز آن را نداشت. نه تنها انسان را فاقد بعد روحانی میدانست بلكه عقل او را مورد انكار قرار داد.
او انسان را حیوانی ددمنش توصیف میكند و چنین است كه بسیاری از مخالفان نیچه در فلسفه او زمینههایی برای پرورش افكار مستبدانه و جنون آمیز (رهایش سوم) یافتهاند و غالباً برتری نژادی ژرمنها را با ابر مردی كه نیچه از آن سخن گفته مرتبط میدانند. اما این نیز واقعیت است كه نیچه نژاد آلمانی را نكوهش كرده است.
در فلسفه او پس از نفی خدا و روح انسان دیگر چه چیز باقی میماند ؟ احتمالاً هیچ و همان نیست انگاری كه نیچه به آن رسیده است.
فهم غلط نیچه از دین و خدا و انسان ، (ابرمرد) او را به (ابر امردی) كه به نیهیلسم میانجامد تبدیل كرده است هر چند برخی این ابرمرد را (رهایش سوم) و برخی (داوینچی) میدانند.
مقایسه نظام اخلاقی نیچه :
در صورتی كه نظام اخلاقی نیچه را با نظام اخلاق دینی مقایسه كنیم به نتایج جالب توجه میرسیم. ابر مرد نیچه را با لباس مذهب و دین در نظام اخلاق دینی فراوان داریم. در حالیكه نیچه به بیراهه میرود و بدنبال آن در نظام غیر دینی و حتی ضد دینی است.
البته منصور حلاج عارف قرن سوم از دیدگاه ماركسیستها ابرمردی است كه از (خودآئی) به (خدائی) رسیده است و خود را خدا میداند البته شطحیات او نیز مترادف با سخنان نیچه است.
اما در مكتـب اسلام حضرت علی (ع) انسان كاملـی است و مترادف « ابر مرد ». او كسی است كه براساس آرزوی نیچه فراتر از نیك و بد میاندیشید. او كسی است كه در نماز خود انگشتری یادگار رسول خدا را به گدا میدهد و در جنگ صفین بر علیه آنان كه قرآن را سرنیزه میكند و قرآن را به داوری میطلبند به یاران خود میگوید : كه قرآن ناطق منم ، اینها پاورق پارهای بیش نیستند و در جنگ خندق در نبرد تن به تن با عمر بن عبدود وقتی كه خواست سر او را از تن جدا كند و او آب دهان انداخت لحظهای درنگ كرد كه مباداً این كشتن او از سر انتقام و هوای نفس باشد. از این نمونهها در مكتب اسلام فراوان هستند اما ماحصل كلام اینكه بنظر میرسد كه ابر مرد نیچه همان انسان خلیفه الله مكاتب دینی باشد.
نتیجه :
با بررسی افكار نیچه مشخص میگردد كه او بدنبال الگوئی از انسان است كه ابر مرد باشد و فراتر از نیك و بد بیندیشد : حضرت علی (ع) میفرماید كه برخی خدا را به طمع بهشت عبادت میكنند و این عبادت تاجران است و برخی به خاطر ترس از جهنم عبادت میكنند كه این عبادت بردگان است من خدا را بخاطر محبت او و بخاطر خداوندی او عبادت میكنم . آیا مصداق این سخنان اندیشیدن فراتر از نیك و بد نیست ؟
اما اینكه نیچه چرا بدنیال الگوی خود در نظام غیر دینی و ضد دین جستجو میكند ؟ مسئولیت فیلسوفان و معتقدان به وحدانیت خداوند و معتقدان نظامهای دینی را سنگینتر میكند.
آیا این نظامها در گسترش افكار فلسفی خود كاستی داشتهاند ؟ آیا نیچه با این افكار و این نظامها و این شخصیتهای دینی آشنا بوده است ؟
اینها همه پرسشهایی است كه متفكران اسلامی را به تلاشی دو چندان در اشاعه مبانی فلسفی و اخلاقی دین نه به عنوان گفتگوی تمدنها و نه به عنوان گفتگوی ادیان بلكه به عنوان (گفتگوی اخلاقها) برای یافتن منشور تفاهم ملل تحریك مینماید.
منابع : كتاب چنین گفت زرتشت ـ داوری اخلاقی ـ ترجمه دكتر احمدعلی حیدری ـ مقالههای اینترنت «کلیترین فرمول در بنیاد هر دین و اخلاق این است که چنین و چنان کن و چنان مکن، تا سعادتمند گردی و گرنه خود دانی. و اساس هر اخلاقی و هر دینی همین دستور است. من این را گناه نخستین عقل مینامم. «نیچه»
برخلاف همه محققان و روانشناسان، خود پرستی را حق دانسته و شفقت را ضعف نفس و عیب میپنداشته است. وی مینویسد: این سخن باطل است که مردم و قبایل در حقوق یکساناند. این عقیده با پیشرفت بشر منافات دارد. مردم باید دو دسته باشند؛ یکی زبردستان و خواجگان و گروه دیگر زیردستان و بندگان. اصالت و شرف متعلق به زبردستان است و آنها غایت وجودند و زیردستان آلت و وسیله اجرای اغراض ایشان. رأفت و علم و عفو و .... را باید کنار گذاشت و از این راه میتوان از بردگی و بندگی رها شد و این آغاز خواجگی و رهایی از بندگی است.»
زن از دیدگاه نیچه: نگاه نیچه به زن نیز یک دیدگاه سطحی و ضد ارزشی است. مثلاً میگوید: «زن را ژرف میانگارند. چرا؟ برای آن که هرگز به درون او نمیتوان دست یافت. اما واقعیت آن است که زن حتی سطحی هم نیست». و یا میگوید مرد را برای جنگیدن باید پرورد و زن را برای دوباره نیرو گرفتن جنگ آوران، جنگآور میوه بسیار شیرین دوست نمیدارد، از این رو دوستدار زن است. نگاه وی به زن یک نگاه ابزاری است و نه موجودی در راستای تکامل: «همه چیز زن معماست و همه چیزش را، یک راه گشودن است که نامش آبستنی است و یا میگوید: به سراغ زن میروی؟ تازیانه را فراموش مکن» به اعتقاد نیچه جهان هستی نه نظمی دارد و نه غایت و واقعیت. به این معنا باورهای ما خالی از حقیت و ارزشند. «اعتقاد چیست؟ چه سال بوجود میآید؟ هر اعتقادی حقیقت انگاشتن چیزی است. خیلی ساده، جهان حقیقی وجود ندارد.». حقیقت از منظر او مانند طرح یک هنرمند و شاعر است که در پس این ظاهر و پدیده حقیقتی وجود ندارد. «اگر از ارتفاعی درست بنگریم، همه چیزها سرانجام به هم میرسد. اندیشههای فیلسوف، کار هنرمند و اعمال نیک».
علم، خدا و عالم پس ازمرگ از منظر نیچه:
او حتی علم را نیز روشی برای کشف حقیقت نمیپذیرد. علم را مجموعهای میداند از قراردادهای مفید که مثل افسانههای مخلوق ذهن انسان است و هیچ پایهای در واقعیت ندارند. علم نیز مانند دین و اخلاق و هنر، کوششی است برای شکل دادن به جهان و تبدیل کردن آن به چیزی درک پذیر برای ذهن انسان. میگوید علم بیانگر حقیقت نمیباشند، زیرا حقیقتی وجود ندارد.
با مسائل مطرح شده در راستای اعتقادات نیچه در رابطه با ارزشها و حقایق عالم نیل به افکار وی درباره خداوند و عالم، پس از مرگ دور از درک نمیباشد. وی عالم پس از مرگ را خرافه و سرابی بیش نمیداند و کسانی را که عالم پس از مرگ را وعظ میکنند، مذمّت میکند، او در کتاب "چنین گفت زرتشت" واعظان مرگ را اینگونه توصیف میکند: هستند {افراد} هولناکی که در درون خود میباید، شهوت پرستی پیشه کنند؛ یا کشتن نفس و نفس کشی نیز شهوت شان است.
نیچه تدارک گذشته و عبور از مدرنیته و چشماندازی برای زندگی درست در آینده را در عبارت «خدا مرده است» میآورد، نیتی که از بیان آن داشت چنانکه در تمام نوشتههای او مشهود است، فراتر از غلبه بیخدایی و الحاد همگان بود. مقصود وی بیشتر آن بود که امکان باور به چیزی که برتر از ذات جهان موجود و فراتر از عالم مادی باشد، دیگر ناممکن گشته است. او همچنین در کتاب «غروب بتها» بسیار فشرده و با زبانی زنده به تمامی میراث و آموزههای متافیزیک "افلاطون" و "سقراط" و "یونانیت" حمله میبرد. نیچه میگوید: «حال آن که چیزی بیرون از کل در کار نیست که دیگر بار مسؤولیت بر دوش هیچ کس نمیتوان نهاد. نمیتوان رد هیچ موجودی را گرفت و به عقب رفت تا به یک علت نخستین رسید که جهان چه مادی و چه روحانی یک وحدت نیست. این است رهایش بزرگ و بس. مفهوم خدا تاکنون بزرگترین ضدیت با باشندگی{موجودیت} بوده است. با انکار خدا و با انکار مسؤولیت در برابر خداست که ما جهان را نجات میبخشیم».
مخلص کلام اینکه «غروب بتها» آخرین اثری بود که خود نیچه منتشر کرد اما هنگامی که در ژانویه 1889 از چاپ درآمد، او یک مرد مجنون بود و دیگر هیچگاه از اثرش مطلع نگشت.
منابع:
1. فراسوی نیک و بد، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری.
2. خواست قدرت، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری.
3. گذار از مدرنیته، شاهرخ حقیقی.
4. تاریخ فلسفه کاپلستون از فیشته تا نیچه، ترجمه داریوش آشوری.
5. تبار شناسی اخلاق، فرید ریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری.
هیچ زبانی بی لکنت این خبر را نگفت. و هر گوشی که شنید با وحشت این طور دهان به دهان گفت:
زاهدی که عمری با وسوسه های لذت جنگیده بود، به محض اینکه سر از سجاده برداشت، خبر وحشتناک را شنید. بهت زده شد. بعد ناگهان ناامید و مویه کنان گفت: «همه زهدم هدر شد. چه کسی پاداشم را میدهد؟»
مسیحی مؤمنی از مردم به غاری دور فرار میکرد و فریاد میزد: «بشر ملعون است. اوّل پسرش را به صلیب کشیدند. حالا خودش را کشتند.»
باستان شناس پیری گفت: «بی خدا نمیتوان زیست. باید خدایان یونان را زنده کرد».
گناهکار شرمنده ای در خفا تلخ میگریست: «از من ناراضی رفت.»
عارف سالخورده ای از درون میلرزید: «دوستی با قدرت مطلق آرامش بخش بود.»
ستم دیده ای به جنون افتاده بود. فریاد میزد: «ستمکاران! آسوده باشید!»
شاعری گفت: «تا خدا بود، همه غمها رنگ سبزی داشت.»
حکیمی گفت: «جهان با مرگ خدا، بی عدل خواهد شد.»
کشیش ترس خورده، باد عبایش را انداخت. فریاد زد: «ایمان خود را گم نکنید. خداوند جانشین دارد. پسر دارد. مسیح را فراموش نکنید. او در آسمان هاست. او شما را فراموش نمیکند.»
مرد برهمایی رفته بود تا با کمونیست ها در سوگ بنشیند. همان جا گفت: «در مرگ خدا هیچ کس مانند کمونیست ها نگریست. چون فرزندان ناخلف هستند که فقط پس از مرگ پدر قدرش را میدانند. آن که به دنبال زیبایی و عدل مطلق است، بی عشق به خدا نیست.»
تاریخ نویسی گفت: «خداکشی رسم دیرینه بشر است. خدایان یونان، روم، هند، همه به دست بشر کشته شده اند.»
دانشمندی پاسخ داد: «امّا بشر همواره خدایان بهتری هم ساخته. باید خدای نویی بسازیم.» صدای فریادها بلند شد: «بشر خودش خدای خودش بشود.» بشر خودش خدای خودش بشود.
پیری گفت: «برای همین هم خدا را کشتید. خواستید جانشین و وارث او شوید.»
فیلسوفی گفت: «این قتل، پایان کار قاتل است. بشر قصاص میبیند.»
درویشی فریاد زد: «به هوش باشید. صنعت و دنیای جدید است، ثروت و پول است که خدا را کشت. ما را هم میکشد. فقط به هوش باشید!»
عالم غربی گفت: «حالا که خدا مرد، چه کسی ما را پس از مرگ زنده میکند؟»
مردی که ماه های آخر حیات را میگذراند، از تمنای کهن بشر گفت: «حالا که خدا نیست، باید خودمان بهشت را پیدا کنیم. باید هرچه زودتر بهشت را بیابیم تا جاودان بمانیم.»
جوانی شوق زده گفت: «چیزی را که حضرت آدم از کف داد، شاید ما دوباره به کف آوریم.»
دیگری گفت: «خواستن توانستن است.»
این بار نوبت عاقل مردی بود، گفت: «از همان جایی که آدم از بهشت به زمین افتاد، لابد از همان جا هم میشود به بهشت رفت. باید همه جا را گشت.»
پا به پا دور جهان و به دورترین نقطه یک جنگل بکر رفتند. خبر یافتند پسرک هفت ساله ای هست که به همه چیز معرفت دارد، و هزاره هاست همان طور هفت ساله مانده. با خود گفتند: «لابد از درخت ممنوعه خورده است.» بارقه ای از امید به دلشان افتاد. دیگر آن خبر وحشتناک را وحشتناک نمیدانستند. سنگ نوشته های مقدس را که از آغاز خلقت خبر میداد، دوباره تفسیر کردند که وقتی حوا دندانی به سیب ممنوعه زد و بعد آدم دندانی دیگر زد، لابد بقیه میوه بهشتی در دستشان بود که به عقوبت، هبوط کردند. پشت دست میگزیدند که چطور متوجه حقیقتی به این روشنی نشده بودند و میگفتند: «شاید این پسر بعدها در زمین از همین سیب خوده است.» بعضی دیگر تأکید کردند: «با دو بار که سیب را به دندان کردن ، سیب تمام نمیشود. آن هم سیب بهشتی که لابد بزرگ است.! پس بقیه داشت.»
آنان که سختگیرتر بودند گفتند: «احتمالاً تخم آن میوۀ بهشتی به زمین شده و بار داده و پسرک از همین بار خورده است.» از ته دل امیدوار یکدیگر را بشارت میدادند: «ممکن است درخت بهشتی یا تخم آن هنوز باقی باشد.» اکنون خداوند را شماتت میکردند که تا زنده بود، چشم هایشان را به حقایقی از این دست بسته بود. مظلومیتی در خود حس کردند. مطمئن بودند رازهای تازه ای را خواهند گشود. امیدهایشان دور از دسترس نبود. عهد بستند با هم مهربان باشند. آنان که نازک دل تر بودند به گریه افتادند. در جنگل سبز باستانی، جماعت وار و یگانه پیش رفتند. امّا به دل منفرد بودند، هرکس بهشت و حیات جاودان را نصیبه خود میخواست. چنین، در پی پیرمرد هفت ساله و درخت بهشتی تا به جایی رفتند که نام هیچ یک از درختهایش را نمیدانستند. ساقه هایشان سبز بود و در مه غلیظ کمرنگ میزد. جلوتر که رفتند دیگر جایی را نمیدیدند. یک سفیدی مه رنگ مطلق بود و درختهای خاکستری اطراف بیشتر لمس می شدند تا گوش هایشان نجواهایی شنید که سرد بود. لرزیدند. معلوم نبود از پیرمرد هفت ساله یا از دیگری است. با شنیدن نام «نیچه» گوش هایشان تیزتر شد. امّا چون بقیه کلام را شنیدند چنان بی تاب شدند که خواستند به فرار برگردند و در مه گم شدند. فقط یکی ماند تا به آدمیان بگوید. صدای حزن انگیز و نرمی بود که سرد بود و بوی کاج های پیر میداد.
می گفت: "نیچه پیامبر کفر گوی ما بود. او را جادوی کلام دادیم تا دروغ هایش را باور کنید و فرمانش دادیم تا خبر مرگ ما را بدهدو آخر او را مجنون ساختیم، می خواستیم دوستان و دشمنان خود را بشناسیم... شناختیم... شناختیم."